...و خداوند عشق را آفرید

عشـــــــــــــق یــــعنــــــــــی...

...و خداوند عشق را آفرید

عشـــــــــــــق یــــعنــــــــــی...

.: باور نمیکنم:.

 

سلام


1

نه
باور نمی کنم

رفتن ، نشانه پایان حرف نیست
می خواستم بگویمت آیا
شنیده ای
حرفی که از نگاه عاشق من
در تو جاری است؟
آیا شنیده ای که
هزاران نوشته ام
از ناشنیده های تو و
دردهای خود ؟
پاسخ به نامه های من آیا نمی دهی؟
نه ، نه
باور نمی کنم
که تو هم مثل دیگران
سبزی سبزه های دلم را لگد کنی
نه ، نه
باور نمی کنم .....
در تو تمام خوبی باران حضور داشت
من با نگاه تو عاشق شدم رفیق
با ور نمی کنی؟
آیا مگر که این همه
شعر و کلام و حرف
یکبار هم به گوش تو
آیا نمی رسد؟
نه ، نه
باور نمی کنم ....
حالا تمام مردم این شهر واقفند
دیوانه ای که نامه
برای تو می نوشت
روی تمامی دیوارهای شهر
مردی ست که
با نگاه تو عاشق شده رفیق ....
نه ، نه
باور نمی کنم
که تو از من بریده ای
آن حرفهای قشنگ و نگاه را
بالای دفتر مشق رفاقتم
تا بود ، نام تو بود و
نبوده است جز تو
برای معنی عاشق شدن کسی ....
رفتی ولی
به نشان تو مانده است
در ذهن خاطره ام نقش زنده ای ؛
این جمله که باید دوباره گفت :
رفتن ، نشانه پایان عشق نیست
بعد از تو دردهای دلم تازه تر شدند
 
من سالهاست
که بعد از تو عاشقم!

خدانگهدار
 
 

.: حافط را در خواب دیدم :.

 

سلام

نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس / دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس
گفتم: سلام حافظ گفتا علیک جانم / گفتم: کجا روی؟ گفت والله خود ندانم
گفتم: بگیر فالی گفتا نمانده حالی / گفتم: چگونه ای؟ گفت در بند بی خیالی
گفتم: که تازه تازه شعر وغزل چه داری؟ / گفتا: که می‌سرایم شعر سپید باری
گفتم: ز دولت عشق گفتا که: کودتا شد / گفتم: رقیب گفتا: او نیز کله پا شد
گفتم: کجاست لیلی؟ مشغول دلربایی؟ / گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم: بگو زخالش، آن خال آتش افروز؟ / گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز
گفتم: بگو زمویش گفتا که مش نموده / گفتم: بگو ز یارش گفتا ولش نموده
گفتم: چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟ / گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟ / گفتا: خرید قسطی تلویزیون به جایش
گفتم: بگو زساقی، حالا شده چه کاره؟ / گفتا: شدست منشی در دفتر اداره
گفتم: بگو ز زاهد آن رهنمای منزل / گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم ها / گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم: بگو ز محمل یا از کجاوه یادی / گفتا: پژو، دوو، بنز یا گلف نوک مدادی
گفتم که: قاصدت کو آن باد صبح شرقی / گفتا: که جای خود را، داده به فاکس برقی
گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره / گفتا: به جای هدهد، دیش است و ماهواره
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد؟ / گفتا: به پست داده آورد یا نیاورد؟
گفتم: بگو ز مشک آهوی دشت زنگی / گفتا که: ادکلن شد در شیشه های رنگی
گفتم: سراغ داری میخانه‌ای حسابی / گفت: آنچه بود از دم گشته چلو کبابی
گفتم: بیا دو تایی لب تر کنیم پنهان / گفتا: نمی‌هراسی از چوب پاسبانان
گفتم: شراب نابی تو دست و پا نداری؟ / گفتا: که جاش دارم وافور با نگاری
گفتم: بلند بوده موی تو آن زمان ها / گفتا: به حبس بودم از ته زدند آنها
گفتم: شما و زندان؟ حافظ مارو گرفتی؟ / گفتا: ندیده بودم هالو به این خرفتی!!!

دل شیشه
وقتی به دوستانم گفتم که شیشه ها هم دل دارند، همه به من خندیدند؛ اما من به چشم خودم دیدم وقتی یک روز سرد روی شیشه بخار گرفته نوشتم «من تنها هستم» برایم گریه کرد.


راز هستی
حل معمای هستی را نوک زبانم حس می کنم. آنقدر کوچک است و آنقدر ساده که حل جهانی از بی نهایت معماها را زنجیره وار در پی خود دارد.
آری، راز آفرینش را می دانم. نوک زبانم هست. اتفاقاً بسیار ساده است. شاید بسیار هم مسخره باشد. اما هرقدر به مغزم فشار می آورم بر زبانم نمی آید. انگار که روی نوک زبانم گیر کرده است. فقط منتظر شلیک یک گلوله در مغزم است. تا این راز بر زبان جاری گردد!
گلوله در خان چرخیده است. هم اوست که آمده نفسم را بگیرد. اینک راز هستی بر زبانم جاری شده است اما کسی را نمی بینم که این راز را بر او برملا سازم.


اگه حال داشتین یه نظر بدین

خدانگهدار

 

.: اندوه جهان & داستانک :.

 

دوستان سلام

ببخشید که دیر شد


صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت *** بی خبر با دل درویش خودم خواهم رفت >>> میروم تا در میخانه مست کنم *** جرعه بالا بزنم انچه نباید بکنم >>> بی خیال همه کس باشم و دریا باشم *** دائم الخمرترین ادم دنیا باشم >>> انقدر مست که اندوه جهانم برود *** استکان روی لبم باشد و جانم برود >>> برود هر که دلش خواست شکایت بکند *** شهر باید به من الکلی عادت بکند


معجزه خنده
پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد.
پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی!
پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید


زندگی
بر اثر عارضه مرگ مغزی در آی سی یو بستری بود. احوالش را که از تنها فرزندش می پرسیدند می گفت: خدا بیامرزدش.
چند روز بعد فرزند به علت پریشان حالی در یک حادثه رانندگی قلبش از طپش ایستاد در حالی که قلب پدر هنوز می طپید.


وسواس
از وقتی که خانه ویلائیش را با گرانترین لوازم لوکس و نفیس تزئین کرده بود؛ خانه را به هیچ وجه خالی نمی گذاشت. اما عید امسال پس از چند سال به بچه ها قول داده بود که حتماً آنها را به مسافرت ببرد. در روز عزیمت توقف یک ماشین جلوی خانه او را نگران کرد. صبر کرد تا ماشین برود، اما تا روز بعد همچنان در آنجا متوقف بود. طولانی شدن توقف ماشین وسواس و نگرانیش را بیشتر کرده بود، سرانجام در روز سوم صاحب ماشین به اتفاق تعمیرکاری آمدند و پس از ساعتی خودرو را تعمیر کرده و رفتند. با رفتن ماشین، تعطیلات او هم رو به اتمام بود و زمان باقیمانده برای سفر کافی نبود؛ او امسال هم نگهبان اثاث منزلش شد...


اگه وقت کردید یه نظر بدید

خوش باشید.

 

 

ســــــلام

 

طلاق


حاج آقا:خودتونو کامل معرفی کنین
شوهر:کاظم!برو بچز بهم میگن کاظم لب شتری!دیلپم ردی!32 ساله!
زن:نازیلا!لیسانس هنرهای تجسمی از دانشکده سیکتیروارد فرانسه!27 ساله!
حاج آقا:چه جوری با هم آشنا شدید؟
شوهر:عرضم به حضور انورت،حاجی ایشون ما رو پسند کردن!مام دیدیم بد گوشتیه گرفتیمش!!!
زن:حاج آقا میبینین چه بی چشمو روئه!؟حاج آقا تازه سابقه دارم هست!
شوهر:حاجی چرت میگه!من فقط دو سال اوفتادم زندان اونم با بی گناهیه کامل!
حاج آقا:جرمت چی بود؟
شوهر:حاجی جرم که نمشه بهش گفت!داش اوچیکم حرف گوش نمیکرد،مختوم النسلش کردم!
زن:حاج آقا میبینین چقدر بی احساسه!
حاج آقا:خواهر من شما به چه دلیلی تقاضای طلاق کردین؟
زن:حاج آقا ما الآن درست 6 ساله که ازدواج کردیم ولی این آقا اصلا عوض نشده!
شوهر:دهه!بابا بکش بیرون!حاجی بده اصالتمو از دست ندادم؟
حاج آقا:خواهر من شما فقط به خاطر اینکه ایشون عوض نشده میخواین طلاق بگیرین؟
زن:حاج آقا اولش فکر میکردم درست میشه!گفتم آدمش میکنم!مدرنش میکنم!حاج آقا این شوهر من نمیفهمه تمدن چیه!نمیدونه مدرنیسم چیه!
شوهر:بابا نموده مارو!را به را گیر میده!این کارو بکن!این کارو نکن!این لباسو بپوش!اونو نپوش!حاجی طاقت مام حدی داره!
زن:حاج آقا به خدا منم تو فامیل آبرو دارم!دوست دارم شوهرم شیکترین لباسارو بپـوشه!
شوهر:حاجی میخوایم بریم خونه اون بابای قالپاقش!!!گیر میده میگه باید کروات بزنی!به مولا آدم با کروات یبوست میگره!نفسمون میات بالا ولی پایین رفتنش با شابدوالعظیمه!حاجی ما از بچگی عادت داشتیم دو سه تا تکمه مون وا باشه!بابا پشم سینه و این صـوبتا!
حاج آقا:خواهر من حق با ایشونه!
زن:حاج آقا بهش میگم تو خونه زیرشلواری نپوش!یکی میاد زشته!حد اقل شلوارک بپوش!
شوهر:حاجی من اصن بدون زیرشلواری خوابم نمبره!بابا چاردیواری اختیاری!راستش اینجا جاش نیست ولی بابای خدا بیامرزم میگفت،
حاج آقا:خدا بیامرزتش!
شوهر:خدا رفتگان شمارم بیامرزه!میگفت:سعی کن تو زندگیت دو تا چیز و ترک نکنی!!یکی سیغار!یکی زیرشلواری!حاجی جونم برات بگه که گیر داده خفن که سیغار نکش!رفته برام پیپ خریته!آخه خداییش این سوسول بازیا به ما میات؟!
زن:حاج آقا شما نمیدونین من چقدر سعی کردم حرف زدن اینو درست کنم!نشد که نشد!
شوهر:حاجی رفته واسه من معلم خصوصی گرفته!فارسی را درست صوبت کنیم!دیگه روم نمیشه جولو بچه محلا سرمو بلند کنم!حاجی خسته مونده از سر کار میام خونه به جای چایی واسه من کافی شاپ میاره!درسـته آخه؟!حاجی از وقتی گرفتمش 22 کیلو کم کردم!از بس که از این غذا تیتیشیا داده به خورده ما!!!لازانتیا و بیف استراگانورف و اسپاقرتی و از این آت آشغالا.حاجی هرکی یه سلیقه ای داره!خب منم عاشق آب سیرابی با کیک تیتاپم!!!
زن:حاج آقا یه روز نمیشه دعوا راه نندازه!چند بار گرفتنش با وصیغه آزادش کردیم.
شوهر:آره!رو زنم تعصب دارم!کسی نیگا چپ بهش بکنه خشتکشو پاپیون میکنم!!!
حاج آقا:خب شما که اینهمه با هم اختلاف فرهنگی و اقتصادی داشتین چرا با هم ازدواج کردین؟؟!!
زن:عاشقش بودم!دیوونش بودم!هنوزم هستم ...

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

بدون شرح

1

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

خوش باشید

 

 
سلــــام
 
هنوز کاملا در
 
قبر زندگی خودم جا به جا نشده بودم که یکباره

احساس کردم دستی اشنا مضطرب وعصبانی سنگ قبرم را می کوبد

لحظه ای بعد روح سر گردانم با دیدگان اشک الود از لا بلای خاک قبر

بکنارم غلطید بدون هیچ گفتگو دستم را گرفت واز زیر خاک بیرونم

کشید نگاهی بسنگ قبرم افکنده گفت: ببین این بشر دروغگوو جنایت

کار حتی پس از مرگ توهم بحقیقت انچه مربوط به توست پشت پا زده است!

راست می گفت!....

بر روی سنگ
قبرم نوشته بودند در 1306 متولد شد ودر 1333مرد...

دروغ بود سال 1306سالی بود که من مردمو زندگی من پس از سالها

مرگ تحمیلی در 1333شروع شد سنگ قبر را وارونه کردم تا حقیقت

را انچنا نکه بود بنویسم روحم با خنده گفت شاعر فراموش کن این مسخره بازیها را...

به کسی چه مربوط است که تو کی امدی وکی رفتی برو بخواب!...

من هم خنده کنان رفتم خوابیدم چه خوابی چه خوب کاش میفهمیدند!....
 
خوش باشید